مثل همین حالا

ندا محمدي
neda_m_1983@hotmail.com

تــازه سه هفتـه بود عروسی کرده بودیـم. یک روز بعـدازظهر که از دانشـگاه به خانـه برگشـتــم، در را که باز کردم، دیدم، نشـسته همانجا، کنار ِآن پنجره ی لعـنتی و دارد همینـطور سـیگـار می کشد . کفشهایم را که درمی آوردم،سلام کردم،جواب نداد. فکر کـردم نشنیده، آمدم تو، در را بستم، دوباره سلام کردم، باز جواب نداد. همانطور که لباسم را عوض می کردم، بلـند پرسیدم: «این وقتِ روز توی خونه چی کار می کنی؟... فرید...!»
انگار نه انگار... حتٌی بر نگشت نگاهم کند، نگران شدم، نزدیکتر رفتم، کنارش وایسادم، داشت از پـنـجـره بیرون را نگاه می کرد، نمی دانم آنجا غیر از آن همه ساختمان دراز و توی هم، لای یک عالـم دود و گـرد و غبار چه دیده بود که اینقدر حواسش را پرت کرده بـود. خم شدم، روی شانه اش زدم، توی گوشـش تـقـریبـاً داد زدم:« سلام عرض کردیم، آقا فرید، کجایی؟»
فایده ای نداشت. رفتم و روبرویش وایسادم، توی چشمهایش خیره شدم، من را نگاه نمی کرد، دستم راچند بار جلوی چشمهایش بالا وپایین بردم، بی فایده بود، انگارهیچی نمی دید. ترسیده بودم،تا به حال ندیده بودم یک نـفراین طور ساکت بنشیند یک گوشه، فقط سیگار بکشد و روی پاکت سیگار باآن خطٌِ من درآوردی اش که مثل خطٌ ٌِ مصری های قدیم است، چیزی بنویسـد و به جایی آن بیرون، اینطـور خیره شود و متـوجٌـه هیچ چیز دیگر نباشـد. زیرسیــگاری اش پُرِ پُربود، می شـد فهمید که از صبح همینجا بوده واصـلاً از خانه بیرون نرفته است.
فکر کردم پنجره را ببندم و پرده ها را بکشم، ببیـنم چه می شود. همین کار را کردم، بعـد کنار رفتم و منتظر شدم. یکــهو بلنــد شد، پـرده را کنار زد، پنجـره را باز کرد، تــه سیگارش را انداخت روی بقیه ی ته سیگارها توی زیرسیگاری، فند کـش را از توی جیب گرم کنش درآورد، سیگاردیگری روشن کرد ودوباره نشست روی صندلی وبه آن بیرون خیره شد. گاهی هم با همان خود نویسی که یادم نیـسـت بـه چه مناسـبـتی از من هدیـه گرفتـه بود ، روی پاکـتِ خالی سـیگارش چیـزی می نوشت ...
خوشـحال شدم، گفتم شاید فقـط می خواهد تنـها باشـد وحرف نزند.اینـطوری بهتـر بود، لااقل خیالم، کمـی راحت شد.
رفـتم چای درست کردم و برایش آوردم. زیر سیگاری اش را خالی کردم و چند تکٌـه کاغـذ برایش گذاشتم تا رویشـان بنویسـد. چایـش را نخـورد، به کاغـذها هم دسـت نزد، انگار هیچ کدامشان را اصلاً ندیده بود. به آشپزخانه رفتم و تا شب همانجا ماندم و سرم را به پختن غـذا گرم کردم و هیچ بیرون نیامدم. یـک بار دیدم بلند شد و رفت دستشویی، بعـد دوباره آمد همانـطور همانجا نشست، بیرون را نگاه کرد و سیگار کشید و چیز نوشت...
می دانستم اگر صدایش کنم نمی آید، غذایش را کشیدم و برایش بردم و گذاشتم همانجا کنار پنجره. شامش را نخورد، من هم نخوردم و زودتر از همیشه رفتم خوابیدم. آن شب برای اولین بار توی آن سه هفته، نیامد سر جایـش بخوابد. چقـدر بهـِـم برخورده بود، حالا فکر می کـردم با من قهـر است، ازَم بدَش آمـده، دلش را زده ام. تا نـزدیکی های صبح، نخوابیـدم، همه اش فکـر و خـیال کردم و بعـد هم نفهمیـدم کِی خوابم رفت.
صـبح کـه بیدار شـدم، دیـدم هـنوز، همانجا نشـسته. انگار اصـلاً نخوابـیده بود. حالا دیگر برایم فرقی نداشت، بـیشـتر از اینکه نگـرانـش باشـم، ازَش بـدم می آمد. دلم می خواسـت کاری کنم که لَجَـش را درآورد، حسـابی سـر و صـدا به راه انداخـتم، بلنـد بلنـد آواز می خواندم، همه ی چیـزها را با صـدای زیـاد جابـه جا می کردم، صـدای تـلـویزیون را آنقـدر زیاد کرده بودم که سردرد گرفتم... ولی همه اش بی فایـده بود، انگار هیچ کـدام را نمی شنید. درمانده ، نشستم همینجا، روی همیـن کاناپه، پـشـت به او، جلوی تلویزیون، و مثـل همیـن حالا ،فیلم عروسی امان را گذاشتم و نگاه کردم. پای فیلم حـسابی گریه کردم، آنقدر، که همانجا خوابم رفت...
بیدار که شدم، دیدم روی کاناپه دراز شده ام، پتو رویم است، تلویزیون خاموش است، پنجره بسته وپرده ها کشیده است ... صدای سوت زدن می آمد، از توی حمام، مثل همین حالا...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31564< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي